بود و نبود
به پروازم درآوردی تو دیشب
شدم مشعوف، از حُبت، لبالب
چو لبریزم نمودی از می ناب
نه در سینه دلی ماند و نه ام تاب
دل بیچاره را یکدم ربودی
به یغما آن که میبردش تو بودی
چنان بردی به یغما هستیم را
فزودی دم به دم سرمستیم را
که چون شمعی وجودم آب گردید
تمام هستیم در خواب گردید
ز من جز پاره رویایی نمانده
همه تو شد مرا جایی نمانده
تو بودی آتش و من دود بودم
و تا بودی تو من نابود بودم
نه دودی مانده بود از من نه بودی
یگانه هستی عالم تو بودی